خواب، مرگِ کوچک
نویسنده: سعیده ملکزاده
زمان مطالعه:5 دقیقه

خواب، مرگِ کوچک
سعیده ملکزاده
خواب، مرگِ کوچک
نویسنده: سعیده ملکزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
من بهموقع به دنیا آمدم؛ دقیقاً در همان تاریخی که دکتر تعیین کرد. پدر و مادرم حاضر شدند، به بیمارستان رفتند و طبقِ برنامه متولد شدم. اما بهموقع مردن، کارِ بهمراتب دشوارتر و مهمتریست. نیچه در اینباره میگوید: «بسیاری خیلی دیر و برخی خیلی زود میمیرند. در زمانِ درست بمیرید». طوری ساده بیانش کرده که انگار بههمین راحتی میتوان زمانِ مرگ را دستکاری کرد. البته که غیرممکن نیست. میتوان حتی بهطورِ قانونی خودکشی کرد؛ در صورتِ ابتلا به بیماریِ بدونِ درمان، با نظارتِ پزشک، در برخی کشورها چنین امکانی وجود دارد. یا با ورزش و رژیم و اینطور مراقبتها تلاش کرد کمی مرگ را پشتِ در معطّل گذاشت؛ ولی برایِ من که حتی نمیتوانم بهموقع بخوابم، این برنامهریزیها غیرممکن بهنظر میرسد. شبها خیلی دیر میخوابم؛ خیلی دیر با این موضوع کنار میآیم که امروز تمام شده و این ساعاتِ اضافه را از فردا نزول میکنم. دلیلش هرچه که هست، تواناییِ بهتعویقانداختنِ خوابیدن را دارم، اما در مواجهه با مرگ ناتوانم. مجبورم به غافلگیریِ وحشیانهاش تن بدهم. مرگ مثلِ خواب پشتِ در منتظر نمیماند تا کارهایم تمام شود و بعد در را برایش باز کنم؛ خودش کلید را میاندازد و واردِ زندگی میشود.
ترس از این مهمانِ سرزده باعث شده سروساماندادن به اوضاعِ زندگیام را به فردای نامعلوم موکول نکنم. با وجودِ ترس از مرگ، تمامِ دیگر ترسهای فلجکنندهٔ زندگی بیاهمیت جلوه میکنند. اگر از ارتفاع بترسی، از رفتن به کوه امتناع میکنی. اگر ترس از فضاهای بسته داشتهباشی، تحمّلِ آسانسور را نداری و از پلهها بالا میروی. اگر ترس از تنهایی خورهٔ جانت شدهباشد، هر آدمی که از راه برسد را به زندگیات راه میدهی. ولی مرگ راهِ فراری ندارد؛ همه مجبوریم به آن تن بدهیم. این تنها چیزِ دنیاست که عادلانه میانِ همه تقسیم شدهاست؛ و همین، یکی از مُسکنهای التیامبخشِ ترس از مرگ است. عزایِ دستجمعی، عیش است. تحمّلِ مصائب، در اشتراک با دیگران آسانتر بهنظر میرسد. و در رویارویی با سرمایِ مرگ نیز، کنارِ هم بودن کمی گرم نگهمان میدارد.
البته ترس از مرگ ما را به کاری بیش از گریهکردن در آغوشِ کسانی که آنها هم قرار است بمیرند، ترغیب میکند. مرگ نفسگیر است؛ اما ترسش نجاتبخش است. نجاتبخش از حسرتِ یک زندگیِ نزیسته. لودویگ ویتگنشتاین جایی میگوید: ترس از مرگ، روشنترین نشانه برایِ وجودِ چیزی اشتباه در زندگیِ یک انسان است؛ حیاتی ملالآور و بدون لذّت. اما بهنظرِ من آن چیزِ اشتباه در زندگیِ یک انسان، زندگیِ ملالآور و بدونِ هدف است. با لذّتبردن مشکلی ندارم، ولی بهگمانم فقط یکی از مزایای هدفداشتن، لذّتبردن از موفقیت یا در مسیرِ آن بودن است. منظورم از «هدف»، ایجادِ تغییری بزرگ و ماندگار در دنیا نیست. قبول دارم که جذّابیتِ چنین اهدافی غیرقابلِ چشمپوشیست و خودِ من هم گاهی به نوشتنِ کتابی بزرگ یا گرفتنِ نوبل و اینطور چیزها فکر میکنم. اما این را هم در نظر میگیرم که چقدر از نظرِ آماری و منطقی، احتمالش کم است. ریشهٔ چنین اهدافِ بزرگی به تمایلِ انسان به جاودانگی بازمیگردد؛ تمایل به ایجادِ تغییری مهم و معنادار در دنیا. که توهّمی خودخواهانه بیش نیست. فکر میکنیم اگر رَدی از حضورِ ما باقی بماند، دیگر زیستمان بیهوده بهسر نرسیده. زیادی خودم را جدّی گرفتهام. نه که فقط من؛ همهمان زیادی دستوپا میزنیم.
احساس میکنم به چشمِ کودکانی که کمی آنطرفتر روی شنهای خیس بادبادکبازی میکنند و هیچ نگرانِ پاکشدنِ ردِ پایشان با موجها نیستند، جدیّتِ تمسخرآمیزی برای ساختنِ یادبودهای شنی داریم. دلم میخواهد کمی دست از این امیدِ ترحمبرانگیز بردارم که میتوانم روزی آدمِ بزرگی شوم و تأثیراتِ مهم بگذارم. هیچکس بهتنهایی تواناییِ ایجادِ تغییری بزرگ در دنیا را ندارد. داستانِ جهان، حاصلِ مجموعهٔ وقایعِ اتفاقی و بیشمار، اثرِ غیرقابلپیشبینیست. دانشمندان و بزرگان هم در کنارِ استعداد و تلاشِ مستمر، شانسِ بودن در زمان و مکانِ مناسب را داشتند. وگرنه مطمئنم هزاران فردِ بااستعداد و پرتلاشِ دیگر نیز بودند و هنوز هم هستند که شاید هیچگاه موفق نشوند؛ هزاران شکستخوردهای که بدونِ اینکه از داستانِ تلاشهایشان باخبر شویم، فراموش میشوند، گویی هرگز نبودهاند. بسیاری از بزرگان هم این را میدانند؛ و از رویِ تواضع نیست اگر خودشان را آنقدر که ما بهشان اهمیت میدهیم، مهم نمیشمارند. واقعیتِ تلخیست؛ ولی پذیرشِ ناچیزبودنِ تأثیرِ خارقالعادهترین دستاوردهای ما بر جهان، رهاییبخش است؛ مثلِ بادبادکِ شعرِ سهراب سپهری:
«روان کنیدم
دنبالِ بادبادکِ آن روز
مرا به خلوتِ ابعادِ زندگی ببرید
حضورِ هیچِ ملایم را به من نشان بدهید».
نیستیِ ملایم، برایِ من، اهدافِ بزرگِ هستیِ کوچکم است. بهدستگرفتنِ کنترلِ زندگیِ خودم، بهقدری بلندپروازانه است که هنوز از پسش برنیامدهام. و یادآوریِ گاهوبیگاهِ مرگ، تلنگرِ بهجاییست؛ تلنگری که آینده را از من دریغ میکند، و من چارهای جز پیداکردنِ زندگی در همین روزها ندارم. سپرَم برایِ مواجههٔ دردناک با شکنندگیِ هستی و قاطعیتِ نیستی، جمعکردنِ مشتی خاطره است. خاطراتی که با عکسگرفتن، نوشتن و گاهی نگهداشتنِ یادگاریهای کوچک، سعی میکنم از فراموشی نجاتشان دهم. اما بههرحال، بیشترشان فراموش میشوند. فراموشی، نوعی مرگِ گذشته است؛ نوعی رهایی از تلاش برایِ ماندگارکردنِ خاطرات. مرگِ آینده را و فراموشیِ گذشته را از زندگیام میگیرد و من میمانم و قشنگیِ پرِ شاپرک. ترس از مرگ و فراموشی، زندگیِ نزیستهیِ در خوابماندهام را بیدار میکنند تا دیر نشده، لیستِ کارهایم را یکییکی خط بزنم؛ تمامِ چیزهایی که دوست دارم را از امروز بردارم و بهموقع به خواب تن بدهم. گمان کنم با تمرینِ مرگِ کوچکِ هرروزهام، هر زمان مرگ در بزند، نگذارم کار به کلیدانداختن بکشد؛ خودم به استقبالش بروم و بهجای چنگزدن به جنازهیِ زندگی، همهچیز را یکباره رها کنم و بهموقع بمیرم.

سعیده ملکزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.